عکس کیک انگلیسی

کیک انگلیسی

۲۶ خرداد ۰۰
هرچی_تو_بخوای

پارت ۲۵و۲۶

بانگرانی پرسید:_چی شده؟گفتم:چیزی نیست.حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم:امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم:_من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم.گفت:_پس چرا حالش بدتر شده بود؟-وقتی واکسن میزنن،آدم اول حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ.
درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم.اون_حرفها_حرفهای_من_نبود.منکه خودم همینا برام سؤال بود.حرفهایی بود که خدا روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟اون شب تو ✨نماز شب✨ برای حانیه خیلی دعاکردم.فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.ولی براش دعا میکردم.حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم.تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بودنمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت:_چرا جواب نمیدی؟منتظره.گفتم:_کی؟-همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت:_کی بود؟-یکی از بچه های دانشگاه.
-اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت:_بابا بستنی میخوام.-چشم دختر گلم.جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم:_بفرمایید
-سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟-سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟
-خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی راضی شده به رفتنم.صداش خیلی خوشحال بود...
ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست.
-منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم #خدا براتون جبران کنه.متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.-حتما.عرضی نیست،خداحافظ محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت:_اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم:
_داداش شما دیگه سوریه نمیری؟بستنی پرید تو گلوش..مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره شده بود.منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم:
_چیزی شده؟!!محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت:
_چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم:_آره داداش؟!!محمد گفت:تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟
مریم گفت:چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.بعد یه کم مکث گفت:
_کی میخوای بری؟محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت:_ده روز دیگه.با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.یاد حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟نمیدونم..شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت:_عمه چرا گریه میکنی؟!محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.محمد به ضحی گفت:_شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمدرو که دیدم خنده م خشک شد.گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت:
_با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟مریم برگشت سمت من و باخنده گفت_به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.هرسه تامون خندیدیم.محمد گفت_چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟بازهم خندیم.مریم گفت:_یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.بازهم خندیدیم... همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم.مریم به من گفت:_تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.گفتم:_احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.بازهم خندیدیم.محمد گفت:_بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت.میخندیدیم... ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت:_پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.با تکون سر گفتم باشه.اون شب با شوخی های محمد گذشت.هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم.
شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن.آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم.بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای.تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر صبور و مقاومی دارم.محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت:_بازهم پسرت دسته گل به آب داده.مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد.
محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت:
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...ادامه دارد ...
✍نویسنده بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
...